بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

برای پسرم بردیا

روز بیستم

امروز 20 روزه شدی پسرم امروز برای اولین بار وقتی داشتم باهات حرف می زدم خندیدی ........... قربونت برم عزیزم هر روز که میگذره بزگ شدنت روز احساس میکنم خداوند بزرگ تورو برای من و بابایی نگه داره شبها خوابیدنت بهتر شده و کمتر از خواب بیدار می شی ..... روز صورتت کلی جوش زده که دکترت گفت شاید به چیزی حساسیت داری جمعه شب 15 مهر با بابایی و مامان مینو رفتیم رستوران تو توی کریرت خواب بودی ولی تا غذاهایی که سفارش داده بودیم آماده شد ناقلا توام از خواب بیدار شدی و من غذارو به جای دهنم گذاشتم تو گوشم  دوسست دارم فسقلی اینم عکس اولین بیرونش   ...
19 مهر 1390

روز چهاردهم

امروز 10 مهر یعنی چهارده روزگیت بردیا جان . من و شما و بابایی مامان طاطا و مامان مینو و خاله مهناز رفتیم شمارو ختنه کردیم نمی دونی چیکار کردی بیمارستان و گذاشتی رو سرت خیلی گریه کردی منم پابه پای تو گریه می کردم دیگه صدات تغیر کرده بود نمی دونی چقدر برام سخت بود صدای گریهاتو می شنیدم و نمی تونستم کاری بکنم ولی خب دیگه راحت شدی و کاری بود که باید می کردیم و مسلمون مسلمون شدی عزیزم ...
19 مهر 1390

روز دهم

صبح روز 6 مهر ساعت 5صبح بود که نافت افتاد و من برات نگهش می دارم تا بزرگ بشی ببینیش ...... دیروز بعد از 11 روز که مامان مینو پیش ما بود دیگه رفت خونشون نمی دونی چقدر گریه کردم مثه اینکه هنوز خودم بزرگ نشدم هنوز  آخه واقعاٌ هنوز نگهداری از تو برام سخته عزیزه دلم ولی خب دیگه باید عادت کنم چه می شه کرد امروز دو ماه که سرکار نمی رم واقعا سخته تو خونه نشستن ولی از وقتی که به دنیا اومدی سرم خیلی گرمه و نمی فهمم چه جوری صبح و شب می شه .... طبق معمول هم که شبها همش بیداری و نمی زاری من بخوابم البته یه جورایی دیگه عادت کردم اگه بدونی نفسهات چه بوی خوبی داره انگار که 100 سال که میشناسمت و بودی عاشقتم بردیا کوچولوی من ...
8 مهر 1390

روز موعود

بالاخره روز آخر فرا رسید عزیزم ............ 28 شهریور ساعت 8:30 صبح روز دوشنبه عشق مامان و بابا به دنیا اومد ........... بردیا جونم همش فکر می کردم وقتی به دنیا بیای چقدر حرف دارم که بزنم ولی واقعاً به عشقی رسیدم که حرف زدن در موردش بی فایدست اون روز وقتی توی اتاق عمل به دنیا اومدی و روی یه تخت کوچولو که فقط چند متر با من فاصله داشت گذاشته بودنت و تمیزت می کردن من فقط با صدای گریه تو گریه می کردم و دلم می خواست بیام و خودم همه کارهاتو انجام بدم تا زودتر بغلت کنم وای باورم نمی شد اونی اون ور تر از من داره گریه می کنه پسر منه ............. (بازم گریم گرفت.........) توی اتاق عمل 2 تا خاله مهربون (خاله آیدا و خاله سوگند) پیشم بودن و ...
5 مهر 1390

اولین حمام بردیا

بردیا روز شنبه 2 مهر برای اولین بار رفتی حمام البته با مامان مینو ............ آخه من هنوز جرات این کارهارو ندارم تازه هنوز تو خیلی از کارها ناواردم ولی خب دیگه باید همه این کارهارو یاد بگیرم تا مامی خوبی برات باشم نخودچی من امروز دوشنبه 4 مهر 1هفتت شد باورم نمی شه که این 1هفته چه جوری گذشت اینقدر با حضورت من و سرگرم کردی که اصلا نفهمیدم که 1هفتست که من از خونه بیرون نرفتم آخه برای کارهای واکسن و دکتر و این حرفها هم بابایی با مامان طاطات و تو می رفتین و من و مامان مینو خونه می موندیم . از اون روزی که به دنیا اومدی مامان مینو پیشمه خدا خیرش بده همش می ترسم اگه بره من باید چی کار کنم با این همه مسئولیت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اینم عکس اولین ...
5 مهر 1390
1